عقاید یک دلقک

فروشگاه انلاین کتاب

عقاید یک دلقک

فروشگاه انلاین کتاب

عقاید یک دلقک

عقاید یک دلقک سایتی پر از بریده های کتاب-پراگراف خواندنی-زندگی نامه-معرفی رمان وکتاب هرروز یک تصویر نوشته و بخش های خیلی جذاب دیگه...


ما را در تلگرام دنبال کنید:
https://t.me/iketabi

بایگانی
نویسندگان

برای خواندن این داستان جذاب به ادامه مطلب بروید.

نظرات خود را به ما بگویید داستان #کی_گفته_من_شیطونم 

قسمت پنجاه و هفتم

خواهش میکنم پسرم خیالت راحت باشه .... برید به سلامت .... منم ازش خداحافظی کردم رفتیم یه ذره جلو تر که ارمان گفت : - میمردی یه ذره زود تر خبر میدادی ؟ - وا به من چه تو کند ذهنی دیر متوجه شدی .... یه اخم وحشناکی بهم کرد که ساکت شدم .... دوباره نشتیم رو ی صندلی ها تا این خانم خوشگله ها اعلام کنند کی مامان و بابای گرامی من میان ... دریا و فرزاد هم رسیدند .... زیر گوش دریا گفتم : - مامان و بابا میدونند تو حامله ای - اره میدونند .... وای ساحل دل و رودم اومد بیرون .... همش حالم بد میشه - عیبی نداره بابا چند ماه اینطوری هستی بعدش اون خوشمل خاله بیاد راحت میشی .... پرواز ها رو اعلام کردند .... از جامون بلند شدیم .... ارمان و فرزاد زود تر رفتند تا بتونند پیداشون کنند .... من و دریا هم پشت سرشون رفتیم .... از خوش حالی داشتم پر در میاوردم ...

از دور مامان و بابا رو دیدم به سمتشون پرواز کردم ....بعد از کلی گریه و خوش حالی بلاخره سوار ماشین شدیم .... قیافه ی هر دو تاشون خیلی عوض شده بود ..... بابا لاغر شده شد بود و مامان کمی پیر ... الهی بمیرم براشون که کلی سختی کشیدند ... تو ماشین من و بابا و مامان پشت نشستیم ... یکی از دستام تو دست مامان بود و دست دیگرم تو دست بابا .... از این که بابا خوب شده بود کلی خوش حال بودم .... اشک هام همین طوری از خوش حالی می یومد .... مامان اشکام ها پارک کرد .... - عزیزم بسه دیگه ببین چشم هات چی شد دیگه گریه نکن باشه ... با بغض گفتم : - باشه ..... رسیدیم خونه .... صبری خانم هم مثل من اصلا نمیتونست خودش رو کنترل کنه .... از بغل مامانم تکون نمیخورد .....با صدای بلندی گفتم: - مامانی ... بابایی .... خوش اومدید به خونتون ..... ارمان لبخند زد چه عجب ما خنده ی این گل پسر رو دیدیم .... - مامان چه حسی داری میخوای مامان بزرگ بشی ..... دلم برای خنده اش تنگ شده بود رفتم بغلش بوسش کردم .... - حس خیلی خوبی الهی فدات بشم ... ساحل جان عزیزم پام شکست ها ... از روی پاش بلند شدم .... رفتم روی پای بابا نشستم .... - بابا ... مامان که من رو بغل نکرد شما من رو بغل کن ... سرم رو چسبوند به سینه اش .... یه ارامش خاصی گرفتم .... ارماشی که بعد از چند ماه دوباره خدا بهم داد .... - بابا جون اجازه میدی من برم لباس هامو عوض کنم .... بلند شدم جلوش ایستادم .... - بله سروم بفرمایید .... خندید ... مامان هم همراش بالا رفت که لباس هاشون عوض کنند .... یکی از چمدون ها رو بلند کردم تا وسط های راه بردم .... یه دفعه احساس کردم بلیزم خیس شد .... اه لعنتی حتما باز خون اومد .... اومدم دوباره بلند کنم که ارمان رو کنار خودم دیدم .... - کی به تو گفت چمدون رو بلند کنی ؟؟؟؟؟ همچین با اخم حرف میزد انگار قتل کرده بودم .... - گفتم شاید چمدون هاشون رو لازم داشته باشن .... یه جوری نگاهم کرد که دلم میخواست بپرم اون اخمشو بوس کنم .... به قول مریم وقتی اخم میکرد خوشگل تر میشد .... - میشه بگی پس من اینجا چی کارم ... .. دستتو بردار خودم چمدون ها رو میبرم بالا .... چمدون رو با یه حرکت سریع بلند کرد برد طبقه ی بالا .... منم پشت سرش رفتم که برم توی اتاقم .... سریع لباس هامو عوض کردم .... مانتوم رو 

زدم به چوب لباسی ... پانسمان رو دراوردم یه چند تا دستمال گذاشتم روش .... تو راهرو بودم که مامان اومد ... مثل همیشه تیپ زده بود .... - مامان جونم چرا روسری سر کردی ؟ لپم رو کشید ... - یعنی سر نکنم ارمان اینجاست .... اهان یعنی برای ارمان سر میکرد الهی قربونش برم .... ای خدا یه کاری بکن ارمان به من و مامانم محرم بشه .... از فکر هایی که تو ذهنم اومد خنده ام گرفت .... - بابا نیومد ؟ - چرا عزیزم الان میاد رفت یه دوش بگیره .... 

میز شام رو با کمک صبری خانم چیدیم منتظر بودم که دریا و فرزاد تشریف بیارند .... صبری خانم از ذوقش چند مدل غذا درست کرده بود .... ارمان تو اتاقش بود صداش میومد که داشت با کسی حرف میزد ... اخر سرم متوجه نشدم اون شب داشت با کی حرف میزد .... بلاخره فرزاد و دریا هم اومدند ...... حالش کمی بهتر شده بود ولی بازم رنگ پریده بود .... - ساحل جان میری ارمان رو صدا کنی .... - باشه مامانی الان میرم ... لباس هام صاف کردم در زدم .... - بفرمایید ... رفتم تو اتاقش مثل همیشه مرتب بود .... - کاری داشتی ؟

- اره میز شام اماده است نمیای .... - چرا تو برو من الان میا م ... نگاهم افتاد به میز .... یه عکسی روی میز بود کنجکاو شدم ببینم کیه .... - چرا پس نمیری ؟ برو منم الان میام ...

ادامه دارد...


وب سایت عقاید یک دلقک

  • امیرحسین قربان پور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی